loading...

miraculous ladybug

Content extracted from http://miraculous-ladybug.mihanblog.com/rss.aspx?1739608212

بازدید : 1192
دوشنبه 27 بهمن 1398 زمان : 15:22
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

miraculous ladybug

شنبه 26 بهمن 1398 07:10 ب.ظ

نویسنده: یکتا
miraculous ladybug
miraculous ladybug

لبخند زد و گفت: ممنونم!

بهش لبخند زدم. چند ثانیه بعد بهش گفتم: امیدوارم هرچه زود تر حالت خوب بشه. راستی من پشت تلفن درست متوجه نشدم؛سرما خوردی یا چیز دیگه ای؟(یکی نیست بگه: آخه به توچه؟)

+فکر کنم مسموم شدم.

و لبخند میزنه.

نیم ساعت بعد...

دیگه وقتشه که برم. مرینت خوابیده و منم بیدار نمیکنم؛ممکنه حالش بد تر بشه. پس همین طور راهمو می‌کِشم و میرم. جلوی در با پدر و مادر مرینت خداحافظی می‌کنم و سوار ماشین میشم تا برم.

دو روز بعد...

توی اتاقم نشستم که پدرم از طبقه پایین صدام می‌کنه: مرینت! یک لحظه بیا!

میرم پایین که بابام با نگرانی میگه: مرینت! عموت با ماشین تصادف کرده و الان توی بیمارستانه. ما میریم اونجا.

_چی؟! عمو حالش بده؟ نمیشه منم بیام؟

مامان: نه عزیزم! تو بمونی خونه بهتره.

و رفتن بیرون. منم رفتم توی اتاقم و خواستم تبدیل بشم که مغزم بهم گفت: اگه تری بهتره. اگه پرسیدن تو اینجا چیکار می‌کنی چی می‌خوای بگی؟

مغزم راست میگه‌ها!

پس میشینم روی صندلی و شروع به دوختن می‌کنم.

یک ساعت بعد...

گوشیم زنگ می‌خوره. از روی میز برش می‌دارم که میبینم پدرمه.

+سلام دخترم!

_سلام مامان!(مامانش تلفن رو جواب داده)عمو چطوره؟

+ به هوش اومده ولی هنوز هوشیار نیست.می خواستم بگم که پسر عموت کنار ایستگاه مترو منتظرته.

+آره عزیزم! الان حرکت کرد. تا تو آماده بشی اونم رسیده پس سریع تر.

_باشه! خداحافظ!

+خداحافظ عزیزم

تلفن رو قطع می‌کنم و میرم تا لباسم رو عوض کنم. بیرون داره برف میاد پس من نمیتونم با همین لباسا برم بیرون.

(توی بیوگرافی جک رو ننوشتم پس الان میگم*جک دوپن چنگ: پسر عموی مرینت که 16 سالشه. مرینت و جک از بچگی دوستای خوبی بودن تا این که خونه جک و خوانوادش از مرینت و خوانوادش دور شد. به خواطر شغل پدر و مادر مرینت و پدر و مادر جک این دوتا از سه سال پیش هم دیگه رو ندیدن. جک کس دیگه‌‌‌ای رو دوست داره و مرینت هم که خودتون می‌دونید؛ بنا بر این بد به دلتون راه ندید.)

وقتی لباسم رو پوشیدم راه میفتم که برم.

توی راه می‌خورم زمین و با صورت توی برفا فرو میرم. جلوم و نگاه می‌کنم که می‌بینم کل پیاده رو یخ زده. راهم رو کج می‌کنم و از خیابون میرم. همین طور می‌دوم که یه درخت تقریبا کوچیک جلوی پام می‌بینم و از روش می‌پرم.

بعد از دو با مانع مرینت...

بالاخره به ایستگاه رسیدم. یکم این طرف و اون طرف رو نگاه می‌کنم ولی به جز یه پسر که لباس مشکی پوشیده و سرش توی گوشیشه کسی رو اونجا نمی‌بینم. تلفنم رو از توی جیب کاپشنم بیرون میارم و شماره مامانم رو پیدا می‌کنم و زنگ می‌زنم

_الو سلام!

+سلام عزیزم! چی شد؟ جک رو پیدا کردی؟

_ زنگ زدم همینو بگم. من الان توی ایستگاهم ولی هیچ کس اینجا نیست.

+صبر کن تا بهش زنگ بزنم.

_ باشه!

و قطع می‌کنم.

یک دقیقه بعد...

مامانم زنگ زد:

_الو مامان! می‌شد؟

+میگه خیلی وقته که اونجاست.

_مگه میشه؟ پس چرا الان نمی‌بینمش؟

+مطمأنی که هیچ کس اونجا نیست؟

_ اینجا بجز یه پسر که کاپشن مشکی پوشیده کسی نیست.

+خب همونه.

_نه بابا این اصلا شبیه جک نیست.

+همون که کاپشنش مشکیه مو‌هاش قهوه ایه چشماش یه چیزی بین آبی و خاکستریه؟

یکم پسره رو ورانداز کردم و دیدم تمام مشخصاتش به جز مو‌هاش که توی کلاهشه و معلوم نیست همونه. ولی این که خیلی تو خودشه.

_خب...باشه عمو چطوره؟

+خوابه! زود تر ببرش خونه. بیچاره یک ربع پیش زنگ زد گفت من یه ربعه این جام ولی مرینت نیست. الان نیم ساعته منتظر توعه.

_باشه! به زن عمو سلام برسون.

و قطع می‌کنم و میرم جلو. پشت صندلیش می‌ایستم و قبل از این که متوجه من بشه بلند میگم: پخ!

بیچاره دو متر پرید هوا.

_سلام!

همین طور نگام می‌کنه.

با استرس می‌پرسم: مگه شما...جک دو پن چنگ نیستید؟

پسره با همون حالت زهر ترک شدش میگه: نه!

ای...وای! دلم میخواد زمین دهن وا کنه و من برم توش.

مثل منگلا به غلط کردن میفتم:‌‌‌ای وای! من واقعا متأسفم آقا! من شما رو کس دیگه‌‌‌ای جابه جا گرفتم. واقعا ببخشید!

توی این سرما صورتم داغ شده پس حتما قرمز شدم. سرم رو پایین میندازم که میگه: اشکالی نداره خانم!

دوباره معضرت خواهی می‌کنم و بدو بدو از اونجا فاصله می‌گیرم. یکم می‌گردم که یه پسر دیگه کپی برابر اصل قبلی پیدا می‌کنم. میرم جلو و میگم: ببخشید آقا! شما جک دو پن چنگ هستید؟

سرش رو بالا می‌گیره و با تعجب میگه: بله!

با صدای بلند میگم: آخیییییش!

همین طور داره نگام می‌کنه. با لبخند میگم: منم مرینت!

+نه بابا! چقدر تغییر کردی!

_ تو هم خیلی تغییر کردی. یکی غزل از تو رو زهر ترک کردم.

+چی!؟ چرا؟

یک دفعه با صدای بلند عطسه می‌کنه. میگم: بهتره فعلا بریم خونه تا بعد.

+ راستی کجا بودی؟ نزدیک یه ساعته اینجا دارم یخ میزنم.

دستش رو گرفتم و بلندش کردم.

(شمارش معکوس برای شروع مسابقه دو با مانع مرینت و جک. سه...دو...یک...رو!)

در خانه...

کاپشنامون رو در میارین و کنار بخاری میندازیم تا خوشک بشن. یک لیوان شیر گرم واسه جک میارم و مینشونمش کنار بخاری و بخاری رو زیاد می‌کنم...

نظرات :نظرات
آخرین ویرایش:شنبه 26 بهمن 1398 07:12 ب.ظ

miraculous ladybug

بازدید : 1192
دوشنبه 27 بهمن 1398 زمان : 15:22
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

miraculous ladybug

شنبه 26 بهمن 1398 07:10 ب.ظ

نویسنده: یکتا
miraculous ladybug
miraculous ladybug

لبخند زد و گفت: ممنونم!

بهش لبخند زدم. چند ثانیه بعد بهش گفتم: امیدوارم هرچه زود تر حالت خوب بشه. راستی من پشت تلفن درست متوجه نشدم؛سرما خوردی یا چیز دیگه ای؟(یکی نیست بگه: آخه به توچه؟)

+فکر کنم مسموم شدم.

و لبخند میزنه.

نیم ساعت بعد...

دیگه وقتشه که برم. مرینت خوابیده و منم بیدار نمیکنم؛ممکنه حالش بد تر بشه. پس همین طور راهمو می‌کِشم و میرم. جلوی در با پدر و مادر مرینت خداحافظی می‌کنم و سوار ماشین میشم تا برم.

دو روز بعد...

توی اتاقم نشستم که پدرم از طبقه پایین صدام می‌کنه: مرینت! یک لحظه بیا!

میرم پایین که بابام با نگرانی میگه: مرینت! عموت با ماشین تصادف کرده و الان توی بیمارستانه. ما میریم اونجا.

_چی؟! عمو حالش بده؟ نمیشه منم بیام؟

مامان: نه عزیزم! تو بمونی خونه بهتره.

و رفتن بیرون. منم رفتم توی اتاقم و خواستم تبدیل بشم که مغزم بهم گفت: اگه تری بهتره. اگه پرسیدن تو اینجا چیکار می‌کنی چی می‌خوای بگی؟

مغزم راست میگه‌ها!

پس میشینم روی صندلی و شروع به دوختن می‌کنم.

یک ساعت بعد...

گوشیم زنگ می‌خوره. از روی میز برش می‌دارم که میبینم پدرمه.

+سلام دخترم!

_سلام مامان!(مامانش تلفن رو جواب داده)عمو چطوره؟

+ به هوش اومده ولی هنوز هوشیار نیست.می خواستم بگم که پسر عموت کنار ایستگاه مترو منتظرته.

+آره عزیزم! الان حرکت کرد. تا تو آماده بشی اونم رسیده پس سریع تر.

_باشه! خداحافظ!

+خداحافظ عزیزم

تلفن رو قطع می‌کنم و میرم تا لباسم رو عوض کنم. بیرون داره برف میاد پس من نمیتونم با همین لباسا برم بیرون.

(توی بیوگرافی جک رو ننوشتم پس الان میگم*جک دوپن چنگ: پسر عموی مرینت که 16 سالشه. مرینت و جک از بچگی دوستای خوبی بودن تا این که خونه جک و خوانوادش از مرینت و خوانوادش دور شد. به خواطر شغل پدر و مادر مرینت و پدر و مادر جک این دوتا از سه سال پیش هم دیگه رو ندیدن. جک کس دیگه‌‌‌ای رو دوست داره و مرینت هم که خودتون می‌دونید؛ بنا بر این بد به دلتون راه ندید.)

وقتی لباسم رو پوشیدم راه میفتم که برم.

توی راه می‌خورم زمین و با صورت توی برفا فرو میرم. جلوم و نگاه می‌کنم که می‌بینم کل پیاده رو یخ زده. راهم رو کج می‌کنم و از خیابون میرم. همین طور می‌دوم که یه درخت تقریبا کوچیک جلوی پام می‌بینم و از روش می‌پرم.

بعد از دو با مانع مرینت...

بالاخره به ایستگاه رسیدم. یکم این طرف و اون طرف رو نگاه می‌کنم ولی به جز یه پسر که لباس مشکی پوشیده و سرش توی گوشیشه کسی رو اونجا نمی‌بینم. تلفنم رو از توی جیب کاپشنم بیرون میارم و شماره مامانم رو پیدا می‌کنم و زنگ می‌زنم

_الو سلام!

+سلام عزیزم! چی شد؟ جک رو پیدا کردی؟

_ زنگ زدم همینو بگم. من الان توی ایستگاهم ولی هیچ کس اینجا نیست.

+صبر کن تا بهش زنگ بزنم.

_ باشه!

و قطع می‌کنم.

یک دقیقه بعد...

مامانم زنگ زد:

_الو مامان! می‌شد؟

+میگه خیلی وقته که اونجاست.

_مگه میشه؟ پس چرا الان نمی‌بینمش؟

+مطمأنی که هیچ کس اونجا نیست؟

_ اینجا بجز یه پسر که کاپشن مشکی پوشیده کسی نیست.

+خب همونه.

_نه بابا این اصلا شبیه جک نیست.

+همون که کاپشنش مشکیه مو‌هاش قهوه ایه چشماش یه چیزی بین آبی و خاکستریه؟

یکم پسره رو ورانداز کردم و دیدم تمام مشخصاتش به جز مو‌هاش که توی کلاهشه و معلوم نیست همونه. ولی این که خیلی تو خودشه.

_خب...باشه عمو چطوره؟

+خوابه! زود تر ببرش خونه. بیچاره یک ربع پیش زنگ زد گفت من یه ربعه این جام ولی مرینت نیست. الان نیم ساعته منتظر توعه.

_باشه! به زن عمو سلام برسون.

و قطع می‌کنم و میرم جلو. پشت صندلیش می‌ایستم و قبل از این که متوجه من بشه بلند میگم: پخ!

بیچاره دو متر پرید هوا.

_سلام!

همین طور نگام می‌کنه.

با استرس می‌پرسم: مگه شما...جک دو پن چنگ نیستید؟

پسره با همون حالت زهر ترک شدش میگه: نه!

ای...وای! دلم میخواد زمین دهن وا کنه و من برم توش.

مثل منگلا به غلط کردن میفتم:‌‌‌ای وای! من واقعا متأسفم آقا! من شما رو کس دیگه‌‌‌ای جابه جا گرفتم. واقعا ببخشید!

توی این سرما صورتم داغ شده پس حتما قرمز شدم. سرم رو پایین میندازم که میگه: اشکالی نداره خانم!

دوباره معضرت خواهی می‌کنم و بدو بدو از اونجا فاصله می‌گیرم. یکم می‌گردم که یه پسر دیگه کپی برابر اصل قبلی پیدا می‌کنم. میرم جلو و میگم: ببخشید آقا! شما جک دو پن چنگ هستید؟

سرش رو بالا می‌گیره و با تعجب میگه: بله!

با صدای بلند میگم: آخیییییش!

همین طور داره نگام می‌کنه. با لبخند میگم: منم مرینت!

+نه بابا! چقدر تغییر کردی!

_ تو هم خیلی تغییر کردی. یکی غزل از تو رو زهر ترک کردم.

+چی!؟ چرا؟

یک دفعه با صدای بلند عطسه می‌کنه. میگم: بهتره فعلا بریم خونه تا بعد.

+ راستی کجا بودی؟ نزدیک یه ساعته اینجا دارم یخ میزنم.

دستش رو گرفتم و بلندش کردم.

(شمارش معکوس برای شروع مسابقه دو با مانع مرینت و جک. سه...دو...یک...رو!)

در خانه...

کاپشنامون رو در میارین و کنار بخاری میندازیم تا خوشک بشن. یک لیوان شیر گرم واسه جک میارم و مینشونمش کنار بخاری و بخاری رو زیاد می‌کنم...

نظرات :نظرات
آخرین ویرایش:شنبه 26 بهمن 1398 07:12 ب.ظ

miraculous ladybug

نظرات این مطلب

تعداد صفحات : 10

آمار سایت
  • کل مطالب : 109
  • کل نظرات : 1
  • افراد آنلاین : 6
  • تعداد اعضا : 0
  • بازدید امروز : 154
  • بازدید کننده امروز : 133
  • باردید دیروز : 14
  • بازدید کننده دیروز : 10
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 448
  • بازدید ماه : 883
  • بازدید سال : 2308
  • بازدید کلی : 155290
  • کدهای اختصاصی